مطلب ارسالی کاربران
زنگوله
پرنده ی کوچکی که از دیار آدمک ها می آمد
گفته بود می آیی
من اما هنوز
روزهای بی تو را نفس می کشم
در آغوش می گیرم
صدای گام های نیامده ات را
صدای زنگوله ی بزغاله ها
که از کنار دامنه ام هرگز نگذشتند
آشفته کرده بود
خواب هزار ساله ام را
من کوه بودم
سالیان دور
دلدادگان بسیاری
کتیبه های عاشقانه شان را بر پیشانی ام
هنوز
ضربه ی تبرهاشان را
در شقیقه هایم حس می کنم
اینجا همیشه یک فصل دارد که نامش بهار نیست.
من کوه بودم
گاه گاه ترک خوردگی دست پیرمردی
سماجت خارها را
اجساد پروانه ها را
از تنم جدا می کرد و
آوازهای غمگینی
از لا به لای دندان های شکسته اش می شنوم هنوز
من کوه آواره ای بودم
در انتظار صدای پایی
تا بلرزد تنم
در بی ریشگی خود
مثل درخت
از دلهره ی بی برگی
مثل آسمان
از ترس فروافتادن ستاره هاش
به باد گفته ام زنگوله ای برایم بیاورد
تا از وحشت ویرانی خود در امان نباشم.