۱. قوۀ شنوایی انسان توان شنیدنِ میزان محدودی از اصوات را دارد (چه از حیث فرکانس (مابین ۲۰ هرتس تا ۲۰ کیلو هرتس) چه از حیث بلندی صدا (مابین صفر تا ۱۴۰ دسیبل). خارج از این محدوده انسان نمیتواند صدایی را بشنود و در نتیجه، همین ناتوانی برایش به شکل فقدان تجربۀ حسیِ صدا بازنمایی میشود. ما به این فقدان در تجربۀ حسیِ قوۀ شنوایی، «سکوت» میگوییم. در نتیجه، سکوت در واقع چیزی نیست. سکوت اصلا وجود ندارد. سکوت، امری است مطلقاً متعلق به سوژه و در نتیجه، واجد هیچ جایگاه هستیشناختیای نیست. پس ما سکوت را نمیشنویم، بلکه نشنیدنِ چیزی را سکوت مینامیم.
۲. اما آیا مسئله به همین سادگی است؟ با همین منطق، آیا نمیتوان گفت که ظلمت نیز چیزی نیست جز تجربۀ ندیدنِ هیچ چیز؟ آیا زمانی که چشمانمان را میبندیم هیچ نمیبینیم؟ آیا تاریکیِ مطلق یعنی ندیدن؟ در این صورت، اگر در سیاهچاله خیره میشویم چه رخ میدهد؟ آیا ما هیچ نمیبینیم؟ دلیل این تجربه، آیا ناتوانیِ دستگاه بینایی ما در دیدنِ ظلمت است یا نادیدنی بودنِ خود ظلمت؟ پس جدیترین سوال این است که آیا ما در تجربۀ تاریکی، هیچ تجربۀ بصریای نداریم یا برعکس، دقیقاً در حالِ دیدنِ تاریکی هستیم؟
۳. وقتی چیزی را میشنوم، در حقیقت چه چیزی را میشنوم؟ آیا من قطرات آب را، پرندگان را، آسمان را، ترافیک را میشنوم؟ به تعبیری کانتی و برخلاف سنت رئالیستی-عرفیِ هنوز شایع، اندام شنوایی ما، یک چیزِ ابژکتیو را نمیشنود، بلکه خودش سازندۀ محتوای تجربیِ ابژۀ شنیدن است. به بیان دیگر، صدایی در جهان موجود نیست، بلکه این اندام حسی من است که با تجربۀ امر بیرونی، هرچه که هست (که نمیدانم و نمیتوانم بدانم چیست-نومن)، جهان را به صدا درمیآورد. اما اگر ماجرا از این قرار باشد، پس سکوت چیست، ایمانوئلِ پیر؟ آیا نومن بیصداست یا اینکه صدایش سکوت است؟
۴. آنچه هست هست! اما خودِ هستی چه؟ هست یا نیست؟ اگر هستی هست، پس آیا خود یکی از هستندههاست؟ همین قدر مضحک؟ و اگر نیست، چگونه چیزها به واسطۀ هستی میتوانند باشند؟ هگل در ابتدای علم منطق به ما نشان میدهد که هستی (چنین هستیِ نامتعینی)، چگونه به «نیستی» بدل میشود. اما پرسشی که با مسئلۀ اصلی این پارهنوشتار پیوند میخورد، این است که «نیستی» چطور؟ گیرم که آنچه نیست (مثلاً فلان ابژۀ ناموجود)، نیست؛ اما خود نیستی چه؟ هست یا نیست؟ آیا خود نیستی صرفاً مفهومی انتزاعی است که ما در تقابل با هستی ساختهایم؟ اما اصلاً چیزی چگونه میتواند در مقابل هستی «باشد»؟ و از سوی دیگر، چگونه چیزی میتواند هستی را نفی کند اما خودش «نباشد»؟ اما اگر نیستی نیستی باشد، چگونه اصلاً نیستی میتواند باشد و نیست نشود؟ آیا نیستی برای نیستی بودن حتماً باید «نباشد»؟ در یک کلام، نه نیستیای که هست میتواند نیستی باشد، نه نیستیای که نیست. تحلیل این نیستی فقط در سطحی هستیشناسانه ممکن است، آن هم با بازسازیِ نقادانۀ خود هستیشناسی: با شکستِ صُلبیتِ هستی. هستی، نیستی را در خود دارد و نیستی هستی را.
۵. سکوت، مانند ظلمت، از جنسِ نیستی است. در این معنا، هرچند سکوت بناست صدا را نفی کند، اما این بدان معنا نیست که سکوت صرفاً مفهومی انتزاعی و فرضی است. سکوت صدا را نفی میکند دقیقاً در ساحتی هستیشناختی. سکوت با نشنیدن متفاوت است. نشنیدن، به معنای تجربۀ سکوت نیست، بلکه صرفاً تجربۀ سوبژکتیو فقدانِ تجربه است. از سوی دیگر، سکوت تجربۀ نشنیدن نیست، بلکه تجربۀ شنیدنِ نیستی است. این امر هیچ ارتباطی به فلان میزان محدودۀ شنواییِ بهمان موجود ندارد. نیستیِ سکوت نه سوبژکتیو (انتزاعی-حسی) است و نه ابژکتیو (نیستیِ فینفسه). بلکه در جهانی که ماهیتش رابطه است، نیستی در حقیقت فروپاشیِ رابطه است و اگر صدا را از جنس رابطه بدانیم، سکوت، نفی این صداست، البته از حیثی هستیشناختی. در یک کلام، شنیدنِ سکوت، نه نفیِ تجربه، بلکه تجربۀ نفی است.
۶. سیاهچاله به این دلیل نادیدنی نیست که نیست، بلکه به این دلیل نادیدنی است که تن به هیچ ارتباطی نمیدهد، نه از فرط فقر، بلکه از فرط غنا و بینیازیاش از ارتباط. او هیچ نوری را باز پس نمیتاباند و همه را برای خودش نگه میدارد: آیا چنین چگالیِ بالایی، چنین غنایی، واقعاً چنان خسیس است؟ اما سیاهچاله خسیس نیست، اگر دریابیم که او از فرطِ شدت و غنای هستیاش، در حقیقت، ظلمت را بازمیتاباند و در این بازتابیدن، در این دادن، حتی بسیار سخاوتمند هم است.
۷. تجربۀ شنیدنِ صدا، ناشی از ارتباط امر سوبژکتیو و ابژکتیو است. خود صدا فینفسه وجود ندارد. صدا محصول مواجهه است. آنچه فینفسه هست، آنچه با خودِ هستیِ فینفسه پیوند میخورد، آنچه ورای دوگانۀ سوژه و ابژه جای دارد، اتفاقاً سکوت است. سکوت از فرط غنا تن به صدا نمیدهد. اگر حقیقتی هم باشد سکوت است. صدا انفعالی موقتی است، سکوت اما دائمی است، با این همه، برخلاف تصور، امری شونده و فعال است. سکوت نوعی عمل است: عملِ سکوتیدن. سکوت از فرط غنا تن به هیچ انفعالی نمیدهد و به همین دلیل هیچ صدایی را بازنمیتاباند.
۸. تجربۀ سکوت، نه تجربۀ چیزینشنیدن، بلکه تجربۀ شنیدنِ غنیترین، پُرترین و متراکمترین حقیقت است، یعنی تجربۀ شنیدنِ نیستی: تجربۀ سکوتیدنِ سکوت. و شنیدن صدای سکوت کار هر جانورِ گوشداری نیست. شنیدنِ سکوت از جنس اندیشیدن به نیستی است، از جنس دیدنِ ظلمت. شنیدن سکوت مستلزم پالودنِ گوش از صدای چیزهاست، از همۀ مزاحمهایی که فقط سروصدا میکنند تا سکوت شنیده نشود.
۹. راهزنی که در انتهای این مسیر در کمین است نوعی رمانتیسمِ طبیعتگرایانۀ کَر کننده است. شنیدن سکوت، ربطی به صدای طبیعت یا فرار از محیط شلوغ، یا گوش سپردن به شبِ بیابانِ پرستاره ندارد. شنیدن سروصدای اجنۀ پیشاتمدن، شنیدن سکوت نیست. این سکوت، نه طردِ نُطق (لوگوس)، بلکه شنیدنِ صدای حقیقت از مجرای لکنتِ فعالانهی خود لوگوس (نطق) است. شنیدن صدای سکوت، مواجهۀ رفعکننده با خود نیستی در سرحدات شدتِ وجودیاش است. در این دقیقه است که شنیدنِ صدای سکوت، فرد را به ورای دانش، به ورای هستی، به خودِ پُربودگیِ تحملناپذیرِ نیستی میکشاند: پای گذاشتن در میانِ سیاهچاله – تجربۀ زیستنِ مرگ.