ادامهی قسمت قبلی...>》:
https://www.tarafdari.com/node/2072054
اندکی بعد...
...جولیوس روی تخت نشست. نگاه عمیقی به چهرهی همسرش انداخت. نگاهی که باعث میشد آنتونیا از چشم در چشم شدن با جولیوس بترسد. سرش را پایین انداخته بود و منتظر بود تا این سکوت سنگین شکسته شود...
بالاخره جولیوس شروع کرد:
_"به من نگاه کن آنتونیا! امشب چیزی که من از تو دیدم در حد و اندازهی ملکهی ریفن نیست! یعنی درحد و اندازه های رعیت ها و دهقانان ریفن هم نیست!... دلیل این کار بچهگانه رو اصلا نمیفهمم ! واقعا نمیدونم در ذهن تو چه میگذره! هنوز هم نمیدونم! فکر میکنم هنوز نشناختمت!..."
کم کم قطره های اشک از گونه های آنتونیا سرازیر شد.
همانطورکه بغض کرده بود و دستانش را به هم میفشرد گفت: " رعیت!... این دردناک ترین چیزیه که یه انسان معمولی میتونه بشنوه! درست میگی جولیوس! تو هنوز من رو نشناختی! برای اصیل زاده ای مثل تو دختر یکی از اشراف زاده های ریفن مناسبه! شاید هم از خانواده سلطنتی بلاتیکا! اینطوری بار سنگینی که از اصل و نسب رعیت من به دوش میکشی رو نداشتی! تو میخوای من مثل یک ملکه باشم؟! ملکه ای که تو انتظار داری! ملکه ای که بتونی مثل یک رعیت باهاش رفتار کنی! ، آره ! من یه رعیتم! اما این رو بدون که این تختی که بهش تکیه زدی رو با خون رعیت ها به دست آوردی!..."
_"تمومش کن آنتونیا!..."
_"آنتونیا؟! این اسمی بود که تو برام انتخاب کردی! اسمی که بتونه اصل و نسب رعیتی من رو بپوشونه!
من هم وقتی به این قصر اومدم فکر میکردم قراره ملکه ریفن باشم! اما حالا میفهمم که به اندازه یک رعیت هم برای تو ارزش ندارم!... طبیعیه! تو صد نسل قبلت هم پادشاه بودند و من رعیت! نتیجه وصلت رعیت و اشراف دردسر و سرافکندگی است!"
_"آنتونیا! داری زیاده روی میکنی! مجبورم نکن که..."
_"که چی؟!...مجبورت نکنم که چی؟!... میخوای اعدامم کنی؟! میدونستم! من لیاقت همسری پادشاه رو ندارم! عاقبتی بهتر ازین هم نمیشه تصور کرد! باید به توصیه پدرم گوش میکردم!: 《زندگی کنار پادشاه مثل زندگی درکنار آتیشه ،ممکنه گرمت کنه اما یه روز میسوزونتت!...》"
جولیوس بعد از دیدن واکنش احساسی آنتونیا از روی افسوس سری تکان داد و گفت:
"ببین آنتونیا! نه قراره کسی اعدام بشه نه قراره کسی بسوزه!... فقط آرامش خودتو حفظ کن و بدون اینکه سعی کنی با احساساتی شدن و گریه کردن از زیر مسئولیت کاری که انجام دادی فرار کنی به سوال من جواب بده! صاف توی چشمان من نگاه کن و بگو چرا دم در اتاق من فالگوش ایستاده بودی؟! میخوام صادقانه بگی!"
آنتونیا اشکهایش را پاک کرد و با صدایی گرفته گفت:
"چه انتظاری داری؟! انتظار داری بگم جاسوسی میکردم؟! همین رو میخوای بشنوی؟!..."
_" من به تو اعتماد دارم آنتونیا! اگه جاسوس هم باشی باز هم مادر فرزندم هستی و من هیچ تنبیهی برای تو درنظر نخواهم گرفت! این رو مطمئن باش!. اما من تورو میشناسم و میدونم که اهل خیانت نیستی! پس میخوام بدونم چرا سعی میکردی حرف های محرمانه من و کایدن رو بشنوی؟! از این کار چه سودی به تو میرسه؟!"
_"من کار اشتباهی نکردم! من به عنوان ملکه این سرزمین حق دارم توی قصر خودم قدم بزنم و از اتفاقاتی که میوفته باخبر باشم!"
_"اوضاع رو پیچیده نکن آنتونیا! راحت بگو دنبال چی هستی؟! تو که میدونی کایدن انسان حساس و بدبینیه! چرا مخفیانه صحبت های ما رو گوش میکردی؟! با این کارها چه چیزی رو میخوای ثابت کنی؟!"
آنتونیا مکث طولانی کرد و آب دهانش را قورت داد سپس شجاعتش را جمع کرد و گفت:
_"اگه من ملکهی ریفن و همسر پادشاه هستم پس باید با من مثل یک ملکه رفتار بشه!... بعداز پادشاه، این ملکه هست که اختیار این مملکت رو به عهده داره!..."
"که اینطور!، پس همسر من به تخت فرمانروایی من چشم دوخته! درسته؟!..." جولیوس با نگاهی متفکر و آزرده گفت.
آنتونیا حرف جولیوس را قطع کرد گفت:" نه! نه هیچ وقت! من هیچوقت چنین فکری نکردم!... منظور من اینه که یک پادشاه باید به توصیهی افراد دلسوز اطرافش هم گوش کنه.! یه پادشاه باید از هر ابزار مفیدی به نفع خودش و مردمش استفاده کنه!..."
چهره جولیوس پس از شنیدن اين حرف روی صورت آنتونیا قفل شد. لحظاتی را با کنجکاوی به چشمان آنتونیا خیره شد. آنتونیا بقیه حرفش را قورت داد و تحت تاثیر نگاه عجیب و گیرای جولیوس قرار گرفت. اینکه نمیدانست این نگاه سنگین جولیوس چه معنی دارد کمی اورا میترساند...
ناگهان صدای قهقههی جولیوس تمام اتاق را فرا گرفت...
این حرکت غیر قابل پیش بینی بود و آنتونیا که سردرگم مانده بود و نمیتوانست چیزی بگوید. فقط چهرهی خندان جولیوس را نگاه میکرد و صدای خنده عجیبش را میشنوید.
جولیوس درحال خندیدن گفت: "لازم نیست ادامه بدی!... بقیهشو از چشمات خوندم!"
سپس با دست اشاره کرد و گفت: بیا آنتونیا! بیا کنار من بشین ملکهی من!
آنتونیا آرام و با احتیاط آمد و کنار همسرش روی تخت نشست.
جولیوس لبخندی زد و شروع کرد:
_"ببین عزیزم! من این رو میدونم که تو قصدت کمک کردنه! تو میخوای در امور کشوری و سیاسی سهمی داشته باشی، میخوای در دغدغه ها و موضوعات سری حکومتی حضور داشته باشی و با حضور و مشورت دادنت باری رو از دوش من برداری! اما عزیزم! خیلی وقت ها بیخبر بودن بهتر از باخبر بودنه! خیلی وقت ها ندانستن چیزی بهتر از دانستن اونه! سیاست اون چیزی نیست که تو فکر میکنی! پدرت تقریباً درست میگفت.! نزدیکی به پادشاه(سیاست) یعنی نزدیکی به آتشِ کوهستان (آتشفشان)، شاید وقتی که بهش نزدیک بشی گرم بشی اما دیر یا زود آتشِ کوهستان فوران میکنه و تو رو دربرمیگیره و میسوزونه! من نمیخوام با نزدیک شدن به سیاست خودت رو نابود کنی! نمیخوام با ورود به سیاست نعمت آرامش و سلامتی خودت رو از دست بدی! سیاست میتونه هرکسی رو تغییر بده! هرکسی! میتونه جوان رو یکشبه پیر کنه و فرشته رو یکشبه اهریمن! اما من همینطوری که هستی دوستت دارم! به همین سادگی که هستی! به همین مهربانی که هستی!...."
_"حاضرم یکشبه پیر بشم اما رنج و عذاب تو رو نبینم! این چند ماهی که نتونستی شب رو بخوابی من هم نخوابیدم! حالا دیگه هیچ فرقی نمیکنه! من از همون روز اولی که باهات ازدواج کردم خودم رو برای این روزها آماده کردم! با پای خودم وارد آتش عشق تو شدم و تا آخر هم خواهم سوخت!..."
...
#####
ساعتی بعد...
صدایی از بیرون آمد و جولیوس را از خواب عمیق بیدار کرد: "سرورم! یک نامه مهم رسیده!..."
جولیوس از روی تخت بلند شد و چشمانش را مالید. انگار امشب هم قرار نبود بخوابد. با چشمان خواب آلود اطرافش را نگاه کرد. آنتونیا و فرزندش خواب بودند.
آرام از تخت دور شد.
همانطورکه زیر لبش هذیان میگفت و از کم خوابیاش گله میکرد تلو تلو خوران به سمت خروجی استراحتگاه رفت. درحالیکه خمیازه میکشید نامه را از پیک گرفت و با صدایی گله مندانه گفت:" شما نامه رسان ها هر موقع که دلتان بخواهد وارد میشوید! حداقل میگذاشتی امشب را بخوابیم فردا صبح نامه را میاوردی! "
نامه رسان جواب داد: "معذرت میخواهم سرورم! اما این نامهی بسیار مهمی ست!"
جولیوس با بی حوصلگی گفت: "دعا کن آنقدری که میگویی مهم باشد! وگرنه..."
نامه را گرفت و دوباره به استراحتگاه برگشت. با دستانی کم رمق و خسته شمعی را روشن کرد و روی صندلی کنار پنجره نشست. دوباره نگاهی به اطراف انداخت. همسر و فرزندش هنوز خواب بودند.
شمع را در دستش گرفت و نور آن را بر روی نامه تاباند.
با چشمانی نیمه کور و خواب آلود به نامه نگاه کرد. اما در یک لحظه خواب از چشمانش پرید!
اول از همه مُهر سلطنتی قهوه ای رنگ پشت نامه توجهش را جلب کرد. تصویر یک برج بزرگ و زیبا با رنگ قهوه ای پشت نامه کشیده شده بود. نشان ها و نقش و نماد های زیبا و مینیاتوری پشت نامه بسیار جلب توجه میکرد. تا به حال چنین چیزی ندیده بود. عجیب بود که برای یک نامه این همه تزئینات در نظر گرفته شود. نامه با یک بند ابریشمی سرخ رنگ بسته شده بود که بوی عطر میداد.
جولیوس با کنجکاوی هرچه تمام تر نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
《♤از طرف گادریان (Gadrian)فرمانروای سرزمین باریندورا(Barindora)، به جولیوس پادشاه سرزمین تریگونیای شرقی...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 اثری از ممد SPQR 》