ادامهی قسمت قبلی...>:
https://www.tarafdari.com/node/2091374
...ساعتی بعد لیویوس و ایوگان راهی جنگلهای کاج غربی بودند.
سوار بر گاری که اسبی مشکی آن را میکشید. هنگام عبور از کنار خانه ها و کلبه های قبیله میشد قیافه های مشکوک مردم را دید. قیافه هایی که وقتی به آنها نگاه میکردی وانمود میکردند چیزی نشده و توجهی نمیکردند اما به محض اینکه نگاهت را از آنان برمیداشتی برمیگشتند و نگاهت میکردند و باهمدیگر پچپچ میکردند.
افسار اسب در دست ایوگان بود و مسیر را به سمت غرب راهبری میکرد. جادهی خاکی و ناهموار دهکده چرخ های فرسودهی ارابه را به صدا در می آورد و رد شدن از روی چاله های مسیر سرنشینان را به رقصی ناخواسته وا میداشت.
ایوگان آرام به نظر میرسید. دستی به افسار داشت و دستی به سیبیل هایش. لیویوس هم شمشیر اهدائی ایوگان را به کمرش بسته بود و با ظاهر و لباس های جدید سلتیاش به عنوان یک غریبه قابل تشخیص نبود. اما برای فضول های قبیلهی گوزنِ سفید از صد فرسخی هم قابل تشخیص بود.
باری لیویوس سکوتش را شکست و سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود از ایوگان پرسید:
"مطمئنید این شمشیر باید با من باشه؟ مطمئنید لازمم میشه؟"
ایوگان قیافه حق به جانب گرفت و گفت" مگه چشه؟ شمشیر به این خوبی! شنیدم تریگون ها و وروکین ها آرزوشونه که بتونن مثل ما سلت ها شمشیر درست کنن. ببین تیغش چه جلایی داره! میدونی این آهنش چندبار ذوب شده؟ من خودم دیدم بابام وقتی داشت اینو درست میکرد ۳۰۰ بار ذوبش کرد!..."
سعی و تلاش ایوگان هنگام لاف زدن بسیار ستودنی بود. او جوری غلو میکرد که هرکس میشنید میتوانست به راحتی باور کند. این درست بود که شمشیرهای سلتی بسیار قدرتمند و میان شمشیرهای دیگر سرآمد بود اما اینکه ۳۰۰ بار ذوبش کرده باشند دیگر کار خدای لوگ است! (لوگ Lug خدای جنگ سلتی های باستان است)
لیویوس دوباره گفت: " شما درست میگید! اما من میخواستم تکلیف خودم رو بدونم. من هم باید در این جنگ شرکت کنم؟!"
ایوگان سرش را خاراند و با تعجب پرسید: "جنگ؟! کدوم جنگ؟!"
لیویوس جواب داد: "همان جنگی که قرار هست بین شما و قبیلهی گرازِ بالدار اتفاق بیافتد!"
این جمله ایوگان را متحول کرد. اندکی درنگ کرد و آهی افسوس بار کشید و شروع کرد:
_"من اونوقت داغ بودم یه چیزی گفتم! تو جدی گرفتی؟! فک کردی به همین راحتی میشه با اون جنگید؟! قبیلهی گرازِ بالدار (Winged Boar) بهترین جنگجوها رو داره! همشون زیر دست خودِ تاکسلو آموزش دیدن! نه اینکه تاکسلو از من قویتر باشه ها! جنگجوهای بهتری داره!..."
_ "خودِ تاکسلو تربیتشون کرده؟! ، عجیبه!"
_"کجاش عجیبه؟! وظیفهی رئیس قبیله همینه دیگه! باید بچههای قبیله رو از کوچیکی بهشون جنگیدن یاد بده. این الان کجاش عجیبه؟..."
_" در شهر ما دست بچهها شمشیر نمیدادند! "
_"پس چی میدادین دست بچههاتون؟! دیگ و قابلمه میدادین که غذا درست کنن؟! هه! شما تریگونها واقعا نوبر هستین! راسته که میگن یه تختهتون کمه!"
_"ولی من ندیدم شما به بچه های قبیلهتون جنگیدن یاد بدید.!"
_" آخه تو که همش دو روزه اومدی اینجا! حالا برا ما لهجه گرفتی! فک میکنی همه چی رو دیدی؟، من الان از سر لطف باهات اومدم کمکت کنم! وگرنه کارای زیادی دارم! چی فک کردی؟ من هزارتا کار دارم! هرروز هم نمیتونم باهات بیام! شاید فقط یه روز درمیون!... فک کردی برا چی شمشیرمو دادم بهت؟ همیشه که من نیستم ازت محافظت کنم!..."
_"پس خوشبختانه جنگی در کار نیست؟ درست میگم؟!"
_"فعلا جنگی در کار نیست! اما در هرصورت این شمشیر رو باید همه جا با خودت داشته باشی! ممکنه خیلی ها بخوان بکشنت!... آره لئونیس! فعلا جنگی درکار نیست!. حتی اگه جنگجوهای تاکسلو رو نادیده بگیرم بازم نمیتونم علیه قبیلهی اون وارد جنگ بشم! اگه جنگ بشه قبایل جنوبی هم طرف تاکسلو و قبیلهاش رو میگیرن و علیه ما میجنگن!
فعلا زورمون نمیرسه که تلافی کنیم! هنوز دور دور اونه! باید صبر کنیم. به موقعش به حساب اون عوضی میرسم!"
_"قبایل جنوبی؟!..."
_"آره. قبیله های اسبِ آتشین(Fiery Horse) و خرسِ بزرگ (Grand Bear). اونا همیشه طرف تاکسلو و قبیله شو میگیرن. یادمه یه دفعه با گوسفندام رفتم به چراگاه های مرکزی ، بعدش گله گوسفندای تاکسلو هم ازون منطقه رد شد. فرداش اومد ادعا کرد ۱۰۰ تا از گوسفنداش بین گله من قاطی شده! خلاصه شورای قبایل تشکیل دادیم و وایتو( Waito )و برِمو (Bremo) رئیسهای قبایل اسبِ آتشین و خرسِ بزرگ به نفع تاکسلو رای دادن! اونجا بود که اون گوسفند دزد دروغگو ۱۰۰تا از گوسفندای منو به نام خودش زد! منم مجبور شدم ۱۰۰تا گوسفند بهش بدم! لعنتیِ بیهمهچیز! هنوز یادمه وقتی گوسفندامو ازم گرفت نیشش باز بود و مثل خری که هویج دیده باشه میخندید!"
_"خب کس دیگه ای رو نداشتید که بهتون کمک کنه؟ یعنی به همین راحتی تونستن حقتون رو بخورن؟! قبایل دیگه چی؟ اونا کاری نکردن؟!"
_"قبایل دیگه؟! هه! ما فقط ۵تا قبیله هستیم! به جز قبیلهی ما و اون ۳تا قبیلهی لعنتی، فقط یه قبیلهی دیگه وجود داره که اونم قبیلهی درختِ طلاییه (Golden Tree). اونم به جای اینکه از من حمایت کنه اومد رای ممتنع داد! البته اگه به نفع من هم رای میداد بازم رای ها ۳ به ۲ میشد و من بازنده بودم!... گَندش بزنن! همشون یه مشت آشغال هستن!"
_"مگه تاکسلو کیه که بقیه قبایل از اون حساب میبرن؟!"
_" تاکسلو پشم زیر بغل منم نیست! فقط چون وایتو رئیس قبیلهی اسبِ آتشین خواهرِ تاکسلو رو گرفته. برا همین این دوتا باهم روابطشون خوبه!... برِمو هم که یه آشغال ترسوئه! اون مثل موش از تاکسلو میترسه! عملا هرچی تاکسلو بگه انجام میده!... "
_"یعنی از بین شما سلت ها کس دیگه ای نیست که بهتون کمک کنه؟! فقط همینقدر هستید؟! فقط ۵ قبیله؟!"
_"بیشتر هستیم! اون کوچ نشینهای جنوبِ فلات هم هستن که توی دشت ها زندگی میکنن و همیشه سوار اسبن. اونا هم سلت هستن. اما جزو قبایل اصلی حساب نمیشن! اونا بیخیالتر از اونی هستن که اهمیتی به قبایل بدن! اونا فقط کوچ نشینن و تنها چیزی که براشون مهمه سلامتی اسبهاشونه!"
_ "پادشاه چطور؟! پس اینجا نقش پادشاه سلتیکا چیه؟! "
_"پادشاه داگوریکس(Dagorix)؟! اون رو میگی؟! اون دخالت میکنه اما اهمیتی نمیده که حق با کیه. فقط میخواد هرطور شده جلوی جنگ رو بگیره. برای ساکنین قصر آگمان فقط جلوگیری از اختلاف مهمه! سر اون قضیه گوسفندام حاضر بودم به قبیلهی گراز بالدار اعلان جنگ کنم! مردهای قبیلهام کاملا آمادهی جنگ بودن! اما خود پادشاه داگوریکس شخصا اومد و من رو ملاقات کرد و از من خواهش کرد که از جنگ صرف نظر کنم!... فک کن خود پادشاه بیاد جلوت شروع کنه التماس کردن!..."
شنیدن حرفهای جهت دار ایوگان برای لیویوس سرگرم کننده بود. وقتی میدید چگونه سعی میکند تاکسلو را با حرف هایش تخریب کند به این نتیجه میرسید که مهمترین چیزی که باعث بقای قبیلهی گوزن سفید شده همین اعتماد به نفس ایوگان بوده است. طبیعتا با رسیدن به جواب های متعدد سوالهای متعدد دیگری هم در ذهن لیویوس شکل میگرفت. اما حداقل این را فهمیده بود که توازن قدرت در سلتیکا چگونه است. این را فهمیده بود که برخلاف تعریف های ایوگان، تاکسلو فردی باتدبیر و دوراندیش است. اما فکر اینکه این فرد باتدبیر و قدرتمند به خونش تشنه است کمی ترسناک بود.
ورود به این سرزمین ناشناخته و وحشی برای لیویوس با اینکه با دردسرهایی همراه بود اما حداقل موجب میشد اتفاقاتی که میان او و برادرش جولیوس افتاده بود را به باد فراموشی بسپارد. به این دلخوش بود که کسی در سلتیکا او را نمیشناسد و این ناشناخته بودن با اینکه تهدید بزرگی برایش بود اما وجود تکیهگاهی مطمئن چون ایوگان سبب دلگرمیاش بود. انگار در آن سرزمین ناشناخته تنها آشنایش ایوگان بود...
***
دیری نگذشت که لیویوس و ایوگان به جنگلهای کاج غربی رسیدند. درختان انبوه و همیشه سبز کاج جلوهی زیبایی در آفتاب حوالی ظهر داشت. درختان انبوه کاج مانند دیواری یکدست و ممتد مرز میان قبیلهی گوزن سفید و قبیلهی درخت طلایی را مشخص میکرد.
ایوگان افسار اسب را کشید و گاری را نگه داشت. پیاده شد و ۲ عدد تبر از پشت گاری برداشت. یکی را به لیویوس داد و دیگری خودش در دست گرفت و به سمت درختان کاج رفت.
تبرش را با ضربه ای محکم به تنهی درخت فرو کرد. سپس روبه لیویوس گفت: "خبببب اوستا نجار!... خودت بگو از کجا میخوای شروع کنی! میخوای کلبه رو با الوار تراش خورده درست کنی یا تراش نخورده؟!"
حال زمان آن بود که لیویوس از قوهی بلغور کردنش استفاده کند. با آنکه چیزی از چوب و نجاری نمیدانست قیافهی عاقل اندر سفیهی به خود گرفت و گفت: به نظرم بهتره که از چوب تراش نخورده استفاده کنیم! اینطوری خیلی سریعتر میشه کلبه رو ساخت! تنه های تراش نخورده نیاز به چکش و میخ داره! شما چکش و میخ دارین؟!
ایوگان اندکی دست به سیبیل درنگ کرد و گفت:" چکش که داریم. ولی میخ رو باید بریم از شهر بگیریم! فک کنم تو درست میگی! ولش کن بابا، به دنگوفنگش نمی ارزه! همون تنه کامل درخت رو استفاده کنیم بهتره!..."
لیویوس که تا با اینجا به خوبی توانسته بود نقش نجارهای کاربلد را بازی کند پوزخندی مغرورانه زد و با خودش گفت : "هه! به همین راحتی!..."
اما وقتی نگاهی به تبری که دردست داشت انداخت پوزخندش ناپدید شد. تبری که در دستش داشت بسیار قدیمی و زنگ زده بود! تنها چیزی که انتظارش را نداشت. اما وقتی میخواست از زنگزدگی و فرسودگی تبر شکایت کند حرفش را قورت داد. چون میدانست اگر شکایت کند باید ساعتها تعریف ایوگان را از کیفیت کار آهنگران سلتیکا و زیبایی و جلای آهن آن میشنید. شاید اینبار بیشتر از ۳۰۰ بار ذوب شده بود!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 اثری از ممد SPQR 》