ادامهی قسمت قبلی...>:
https://www.tarafdari.com/node/2094243
...حالا تقریبا دو هفته بود که لیویوس در خانهی ایوگان زندگی میکرد. هرروز صبح زود به چراگاه میرفت، به خانه برمیگشت و دوباره تا دمدم های غروب در جنگلهای کاج و سپیدار به تبر زدن مشغول بود. هر روز شمشیر ایوگان را به کمر میبست و امیدوار بود که هیچوقت مجبور به استفاده از آن نشود. دیگر به چراگاهها ، مراتع و مسیرها کاملا مسلط شده بود. بعضی وقتها خودش تنهایی به جنگل میرفت و به تبر زدن مشغول میشد. ساعتها مجبور بود به سختی کار کند. اما دلش خوش بود که سقفی را بالای سر خود دارد گرچه آنهم درمیان نگاه های ذوب کنندهی مردم دهکده و به خصوص آبرونا (همسر ایوگان).
اما دیگر ترسی در دلش نبود، حداقل میدانست کسی مثل رئیس قبیلهی گوزن سفید از او حمایت میکند! کسی که به قول خودش از هیبت سیبیل هایش همه زهره میترکانند!...
حالا ۲ هفته گذشته بود و دیگر زندگی در دهکده و درمیان مشکلات برای لیویوس عادی شده بود، اما همچنان برای خیلیها همان غریبهی فرومایه بود.......
#####
خورشید با آخرین رمق هایش با روی سرخ به فلات سلتیکا پرتوافشانی میکرد. از گرمای خورشید چیز زیادی به زمین نمیرسید، باد سرد و سوزناک پاییزی از سمت کوهستانهای بیپایان شمال تمام گرمای آنرا با خود به سرزمینهای پست جنوب میبرد. تا ساعاتی دیگر مِه های غلیظ پاییزی از ارتفاعات به پایین پهن میشدند. خوشبختانه به لطف پوستین و لباسهای محلی گرمی که از ایوگان گرفته بود میتوانست سرمای پاییزی فلات را تحمل کند. اما نه تا وقتی که مه غلیظ تمام مراتع را فرا نگرفته چون با وجود آن دیگر پیدا کردن راه خانه در تاریکی مِه آلود غیرممکن بود.
آنروز را تنها به جنگل زده بود. دست تنها میتوانست هر روز دو درخت را بشکند و تمام شاخ و برگهایش را قطع کند، آنهم با اره ها و تبرهای فرسودهی جناب رئیس قبیله!
اما خودش تنهایی کار کردن را ترجیح میداد، اینگونه میتوانست به چیزهای مهم فکر کند، به آینده اش، سرنوشتش، به اینکه تا چه زمانی در سلتیکا ماندگار است. و بعد آن... از همه مهمتر بعد از آن بود! کجا میتوانست بعد از سلتیکا برود!. گاهی با خود فکر میکرد که کار ساخت کلبه را هرچه میتواند کندتر پیش ببرد تا بتواند بیشتر در خانهی ایوگان بماند. اما وقتی به لطفی که ایوگان در حقش کرده بود فکر میکرد وجدانش اجازه تنبلی نمیداد...
همانطورکه با تبر درحال جدا کردن شاخ و برگ های تنه درخت شکسته بود در ذهنش سیر میکرد. با هر تبری که میزد جرقهای در افکار عمیقش زده میشد. اما این باعث شده بود که حواسش به اطرافش نباشد. این بود که ناگهان سنگینی خفه کننده ای را روی گردنش حس کرد. دستانی قوی به محکمی دور گلویش حلقه شد. لیویوس تا خواست به خودش بیاید تیزی خنجری را زیر گلویش حس کرد. تا خواست حرفی یا فریادی بزند جلوی دهانش گرفته شد و با نیروی زیادی به سمت تاریکی جنگل کشیده شد .همهی اینها در لحظهای اتفاق افتاد. لیویوس تلاش کرد تا خودش را آزاد کند اما غیرممکن به نظر میرسید. فقط میخواست برگردد و ببیند این دستان کیست که اورا به این سختی دربرگرفته و مجال فرار نمیدهد.
نمیتوانست صورتش را برگرداند و ببیند چه کسی اورا به گروگان گرفته. صدای نفسنفسهایش را در گوشش میشنید .همانطورکه به زور به سمت جنگل بُرده میشد صدایی پرنخوت را شنید:"... بالاخره خرگوشِ کوچکِ بیچاره توسط روباه گرسنه شکار شد!..."
لیویوس که همچنان تقلا میکرد خودش را آزاد کند دستی که از پشت دور گردنش حلقه شده بود را به سختی پس زد و گردنش را آزاد کرد اما بلافاصله با نیروی زیادی کمرش محکم به درخت کوبیده شد. در آن تاریکی جنگل چیز زیادی نمیتوانست ببیند اما دو دست قدرتمند را روی قفسه سینه و زیر گلویش حس میکرد. میخواست دست به شمشیرش ببرد اما صدایی شنید:" قبل ازینکه بخوای کار احمقانهای بکنی قبلش به خنجری که زیر گلوته نگاه کن."
برای مقاومت کردن دیر شده بود. خنجری زیر گلویش قرار گرفته بود و دستانی قدرتمند که اجازهی فرار به او نمیداد.
وقتی صورتش را بالا آورد تا طرف مقابلش را ببیند از تعجب چهرهاش خشک شد...
صورتی رنگی با نقش و نگارهای آبی که با خشم به او نگاه میکرد و دندانهایش را به هم میفشرد، اما عجیبتر از همه...او یک زن بود!. این دستان قوی یک زن جوان بود که پشت لیویوس را به درخت چسبانده بود. از ظاهر ترسناک و خشناش میشد فهمید که زنی جنگجو ست. چشمان آبی رنگ نافذی داشت که خشم و تنفر از آن میبارید. درحالیکه مستقیم به چشمان لیویوس خیره شده بود گفت: "سعی نکن فرار کنی خرگوش کوچک! وقتی به دام《 لوفِرنو Lupherno》افتادی دیگه راه فراری نداری!"
لیویوس ترسیده بود، آب دهانش را به سختی قورت داد. نمیدانست باید چکار کند. با حالت دستپاچگی گفت:" ت.....تو کی هستی؟... از من چی میخوای؟..."
زنِ جنگجو با لحنی تحقیر آمیز جواب داد:" خوب بلدی سلتی صحبت کنی! فکر کردی با این لباسهایی که پوشیدی نمیتونم پیدات کنم؟ کور خوندی غریبه! یک روباه هرطور شده شکار خودش رو پیدا میکنه حتی اگه پشت علف ها پنهان شده باشه!"
همچنان ساعد دستان زنِ جنگجو روی گردن و قفسه سینهی لیویوس فشار میآورد. تیزی خنجر به قدری بود که کوچکترین حرکتی موجب بریده شدن گلوی لیویوس میشد. متأسفانه کسی هم آن اطراف نبود که به داد لیویوس برسد.
ایوگان قبلا هشدار داده بود که ممکن است کسی خواسته باشد جانش را تهدید کند اما به هیچ وجه فکر نمیکرد که روزی یک زن جانش را تهدید کند. اما حالا دیگر وقت فکر کردن به این چیزها نبود، باید هرطور شده چارهای می اندیشید.
لیویوس که جانش را در خطر میدید آرام دستانش را به نشان تسلیم بالا برد و گفت: "قبل ازینکه بخوای من رو بکشی میخوام بدونم تو کی هستی؟ من قراره به دست چه کسی کشته بشم؟"
زنِ جنگجو لبخندی از روی غرور زد و گفت: "حالا که به پایان عمرت رسیدی حق داری این رو بفهمی کسی که قراره خرخرهت رو بِبُره کیه!... من لوفِرنو (Lupherno)، فرزندِ وُلگو(Wolgo) رئیس قبیلهی والورام walorām (درختِ طلایی Golden Tree )هستم! و امروز این افتخار نصیب من میشه که با کشتن یک راهزن اجنبی بزرگترین خدمت رو به قبیله و سرزمینم انجام بدم! مطمئنم خدایان پاداشم را با سربلندی پدرم و قبیلهام به من میدهند!..."
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》