ادامهی قسمت قبلی...>:
https://www.tarafdari.com/node/2109121
... لیویوس تلاش کرد تا ترسش را پنهان کند و از راه شوخی و چرب زبانی خودش را نجات دهد، پس لبخندی از روی شوخ طبعی زد و گفت: "ههعه! رئیس قبیلهی والورام Walorām(درخت طلایی) پسر نداشت بفرسته سراغم که حالا دخترشو فرستاده؟! واقعا که جور دیگه ای فکر میکردم! فکر میکردم آدم مقتدرتری باشه! انگار توی قبیلهی شما مرد قحطیه! درسته؟!"
این حرف به شدت روی زنِجنگجو اثر گذاشت، از شدت عصبانیت با دستهی خنجر ضربه ای محکم به صورت لیویوس زد به طوریکه از بینی لیویوس خون سرازیر شد سپس درحالیکه دندانهایش را به هم میفشرد گفت: "ببین موش کثیف بدبخت! هیچکدوم از ۷تا برادرم زورشون به من نمیرسه! به جز پدرم همه توی قبیله از من اطاعت میکنن! پس قبل ازینکه هرطور دلت بخواد برای خودت مزخرف ببافی بفهم با کی طرفی! من با این دستها تاحالا گردن یه گراز رو شکستم! تو که سهلی! "
لیویوس درحالیکه از سنگینی ضربه و شکستن بینی اش کمی گیج بود گفت:
"به عنوان یه زن دستای خیلی سنگینی داری! شنیده بودم زنهای بربر توی جنگ از مردهاشون کم نمیارن ولی تابهحال از نزدیک ندیده بودم!"
سپس درحالیکه به خنجری که زیر گلویش گرفته شده بود مینگرید گفت:" میدونی من کی هستم؟"
زنِجنگجو گفت: "اصلا برام مهم نیست کی هستی! شاید یه راهزن وروکین باشی یا هر کس دیگهای، چیزی که الان مهمه اینه که به آخر عمرت رسیدی!"
لیویوس که همچنان لبخندش را بصورت داشت گفت:" ناامیدم کردی! فکر میکردم باهوشتر از اینها باشی! ببین کشتن من برای تو و قبیلهت هیچ فایدهای نداره! من کسی هستم که میتونه کاری کنه که قبیلهی شما به تمام سلتیکا حکمرانی کنه! فقط باید این خنجرت رو از زیر گلوم برداری!"
زنِجنگجو گفت:" تو درحدی نیستی که بخوای سرنوشت قبیلهی من رو تعیین کنی بدبخت بیچاره! سرنوشت قبیلهی من به دست اوراماتیر (ūrāmatir ) تعیین میشه! ((اوراماتیر به زبان سلتی یعنی《 مادرِ سرزمین》. یکی از خدایان پنجگانه سلتی که معتقد بودند حافظ تمام سلتیکا است)) تو فقط یک غریبهی در آستانهی مرگ هستی که داره برای نجات جونش به هر دروغی متوسل میشه!"
لیویوس خندهای زورکی کرد و گفت:" هه! تو نمیدونی خنجرت رو زیر گلوی کی گرفتی! تو یک دختر بربر بیش نیستی! من عمرم رو با بربرها جنگیدم! تو کسی نیستی که من قرار باشه ازش بترسم! من کسی هستم که سال پیش به همراه برادرم، داگوریکس پادشاه شمارو شکست دادم و اون مجبور شد جلوی من و برادرم زانو بزنه! من لیویوس هستم! فرمانده ارشد سپاه اتحادیهی تریگونیای شرقی! مطمئن باش اگه به من کمک کنی به تریگونیا برگردم من هم انسان قدرشناسی خواهم بود و پاداشت رو بهت میدم! "
زنِجنگجو تا این را شنید برای زمانی طولانی سرجایش خشک شد، با موهای زبر بلند و بافته شده و ظاهر خشناش لحظاتی را با تعجب و سکوت به لیویوس خیره شد. دیگر داشت غیر عادی میشد، معنی این حرکت را نمیشد فهمید. اندکی بعد زنِجنگجو به شکلی غیرعادی شروع به سرتکان دادن کرد و گفت:" تو اولین نفر هستی! آره، اولین نفر هستی!..."
لیویوس با تعجب گفت:" اولین نفر چی؟"
زنِجنگجو پاسخ داد: "اولین نفری هستی که جرئت کردی وقتی مستقیم توی چشماش نگاه میکنم بهم دروغ بگه!... خب به اندازه کافی شنیدم ، آخرین حرفت رو گفتی، آمادهی مرگ شو دروغگوی بدبخت!..."
خنجر آمادهی بریدن خرخرهی لیویوس بود، فقط لحظهای تا مرگی دردناک فاصله بود.
لیویوس که امیدی به زنده ماندن نمیدید آخرین شانسش را امتحان کرد و گفت: "شنیده بودم سلتها حتی در شلوغی میدان جنگ هم جوانمردانه میجنگند، اونها اعتقادی به حمله از پشت و نبرد نابرابر و چندبهیک ندارند. اونها فقط یکبهیک میجنگند! تکبهتک و رودررو! این قانون جوانمردی نَبَرده! من تو رو به یک نبرد تنبهتن و برابر دعوت میکنم! اگه قبول کنی به توی بربر نشون خواهم داد یک فرمانده چطور شمشیر میزنه! میتونی هم قبول نکنی و همینجا با خنجرت گلوم رو ببری و کارمو تموم کنی اما اینطوری میفهمم که خونِ سلتی در رگهات جریان نداره!..."
تیری که در تاریکی انداخته بود به هدف خورد. تاثیری که این حرف بر روی زنِجنگجو گذاشت بسیار عمیق و غیرمنتظره بود. تعصبی که زنِجنگجو روی خون و نژاد و قبیلهاش داشت باعث شد تلنگری سنگین در وجودش زده شود. زبان رخنهکننده لیویوس کار خودش را کرده بود. آرام خنجرش را از زیر گلوی لیویوس برداشت سپس ساعد قدرتمندش را از روی قفسهی سینه لیویوس برداشت. در نتیجه لیویوس توانست نفس راحتی بکشد. دستی به بینی شکستهاش زد و خونی که جاری شده بود را پاک کرد.
زنِجنگجو خنجرش را غلاف کرد، آنگاه دستش را به پشتش برد و دو شمشیر دستهبرنزی اصیل را کشید و آماده در دستانش گرفت. سپس با چهرهای اخمو و جدی گفت:" من با این دوشمشیر میجنگم! تو هم شمشیرت رو بکش و رودررو جوانمردانه بجنگ! بهت نشون میدم خون سلتی یعنی چی! نشونت میدم چرا به من میگن لوفِرنوی دوقَدّاره (The Twin Bladed)!"
لیویوس شمشیرش را کشید و محکم در دستانش گرفت. ناگهان دستانش به طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد. آخرین باری که اینگونه شمشیر در دستش گرفته بود در نبرد دشتهای تاریک (Battle of dark plains ) بود. خاطرهی آن نبرد خونین به وضوح جلوی چشمش بود. فریادها و هیاهوی جنگ در آن سرزمین نفرین شده، سربازانی که برای اسیر نشدن به دست دشمن گلوله های سربی که در لباسهایشان تعبیه کرده بودند را میبلعیدند، جنگجویانی که همرزمان خود را میکشتند تا راه را برای فرار خود باز کنند، و از همه بدتر دشمنانی اهریمن صفت که به هیچکس امان نمیدادند... هنوز میتوانست خودش را در آن سرزمین فلاکت تصور کند، سرزمینی که ارواح شیطانی آنرا در چنگ دارند...
همانطور با دستانی مرتعش به برق شمشیر خیره شده بود، چهرهاش را در تیغهی شفافش میدید. دیگر آن غرور و باور سابق را برای در دست گرفتن سلاح نداشت، حالا دیگر فرسنگ ها از آن چیزی که بود فاصله گرفته بود.
زنِجنگجو به طعنه گفت:" نکنه ترسیدی؟! فرمانده سپاه اتحادیه! هه! مجبور نیستی درباره چیزی که نیستی چاخان کنی! بدبخت بیچاره! ببین چطوری دستاش میلرزه! میتونستی مرگ راحت تری داشته باشی اما حالا با این دروغی که گفتی خودت رو به دردسر انداختی! چون تا به دست خودم هزار تیکهت نکردم بیخیال نمیشم!..."
لیویوس که قوه جنگیدن را در خود نمیدید خودش را کنترل کرد و گفت:" من کسی نیستم که از یک دختربچهی بربر بترسم! اما من هم مثل تو با دوشمشیر میجنگم، عادت به جنگیدن با یک شمشیر ندارم، باید شمشیر دومم رو از پشت گاری اسبم بردارم.
زنِجنگجو نگاهی به اسب و گاری که بیرون از جنگل بودند انداخت و گفت:" از کجا مطمئن باشم که فرار نمیکنی؟!"
لیویوس سینه سپر کرد و گفت:" من به شرافتم قسم میخورم! از این بالاتر؟! اگه هم میخوای من همینجا منتظر میمونم و تو برو شمشیرم رو از پشت گاری بردار!"
زنِجنگجو گفت:" نه! من نمیتونم وارد قلمرو قبیلهی دیگهای بشم! پدرم من رو از اینکار منع کرده، چون باعث خشم خدایان میشه، خودت برو و شمشیرت رو بردار اما یادت باشه که به شرافتت قسم خوردی!"
لیویوس به سمت گاری رفت. از تاریکی نسبی جنگل که خارج شد توانست به خوبی اطراف را نگاه کند. چیزی به غروب کامل نمانده بود. مِه غلیظ داشت از قله ها به پایین پهن میشد.
به گاری رسید و دستش را روی آن گذاشت. نگاهی به پشت سرش انداخت زنِجنگجو را دید که به نزدیکی مرز میان دشت و جنگل آمده و با تکیه بر درختی و دستانی پر انتظارش را میکشد. وانمود کرد که پشت گاری دنبال چیزی میگردد. دراصل هیچ شمشیری پشت گاری نبود، فقط چند تبر قدیمی و زنگار زده را پیش رویش میدید.
در یک چشم به هم زدن از روی گاری جهید و افسار اسب را از گاری جدا کرد و خودش را پشت اسب انداخت.
اسب را کنترل کرد و به سرعت به سمت دهکده تاخت.
صدای فریادهای غضبناک زنِجنگجو را پشت سرش شنید:" بزدل ترسو! تو به شرافتت قسم خوردی! برگرد و با من بجنگ!"
لیویوس که حالا از خطر نجات یافته بود و به اندازهی کافی از او دور شده بود اسب را متوقف کرد و به سمت جنگل فریاد زد:"خوب گوش کن دختر بربر! هیچوقت قول شرف کسی که قبلا شرافتش خُرد شده رو باور نکن!"
سپس افسار اسب را کشید و مجدد به سمت دهکده به راه افتاد...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》