تاریخ تمام جوامع تا روزگار ما،تاریخ مبارزات طبقاتی است.آزاده و برده،اشراف و عوام،مالک و سِرف،استادکار و شاگرد،در یک کلام:ستمگر و ستمدیده،گاه پنهان و گاه آشکار با هم در ستیزی دائمی بودند.«کارل مارکس،مانیفست کمونیست»
قرن بیستم برای آمریکا حوادثی بسیار را در بر داشته است از جنگ گرفته تا قحطی و خشکسالی وحشتناکی که جنوب آمریکا را سوزاند.تمامی این حوادث باعث شکلگیری آتشی در جان نویسندگانی چون کالدول،سینکلر،شروود اندرسن،فیتزجرالد و.... شد وتاثیر پاک نشدنیای را بر روح و جان آنان وارد کرد.از بین مضامین مختلفی که این نویسندگان به کار بردند استاینبک به فلاکت کارگران،تنهایی و بیکسیشان میپردازد؛ کارگرانی که رنج و مشقتی عظیم برآنان تحمیل شده و زندگیشان تبدیل به زندگیِ موشهایی گشته که زیر دست و پای کارفرمایانی بیرحم محکوم به نابودی است.کارفرمایانی که خالی از هرگونه مهر و شفقتاند و فقط به دنبال استثمار از کارگرانیاندکه زیر بار مشقت کمر خم کردهاند ولی برادری را از یاد نبردهاند!!
کوتاه،عمیق و غمانگیز!
**(برای کسانی که رمان موشها و آدمها را نخواندهاند یا تا حدودی بر لو رفتن حقایقِ داستان حساساند خواندن متن پیشنهاد نمیشود.)**
استاینبک رویای لنی برای بهدست آوردن ملک و آبادی را رویایِ یک فرد دیوانه نمیپندارد بلکه آن را حق و تمایل همه انسانها میداند،رویایی که در ابتدا توسط جورج به صورت قصه به لنی عرضه میشد اما کمکم تبدیل به هدفی برای زندگی هر دو فرد گشت.شاید در ابتدا برای جورج قصه بود اما چه در ابتدا و انتها برای لنی ورای یک رویا محسوب میشد، رویایی که به معنای زندگیاش تبدیل شد که دائما با آرزوی رسیدن به آن و ناز کردن خرگوشهایش روزگارش را سپری میکرد. تاثیر رویا بر زندگی وصف نشدنی است حتی اگر دستنیافتنی باشد، باعث میشود لحظاتی چند از فلاکت زندگیای که در آن پوچی جولان میدهد رها شد و دستکم ما را از شر زندگی بدون معنا باز میدارد و سبب میشود به آینده امیدوار شویم تا از تکرار روزهای تکراری خلاصی جوییم.چیزی که برای کَندیِ پیر چنین بود،پیری که چند سالی در مزرعه کار کرده بود و از دار دنیا سگی فرتوت همانند خودش را داشت،سگ پیرمرد را داشت و کَندی، پیر سگ را.پیرمرد با مشقت و مزد ناچیز ساخته بود اما وقتی طعم شیرین رویای لنی را در دهانش مزه مزه کرد برای رسیدن به آن حاضر شد دارایی خودش را بدهد و سهمی در ملک و آبادی داشته باشد.رویا جرقهای در او ایجاد کرد که در برابر توهینهای زن کرلی(عروس رئیس مزرعه) ایستادگی کرد تا با شهامت از رویایی که حالا بدل به هدفشان گشته بود دفاع کند،ترسِ اخراج شدن از چنگال تیز استتثمار را به جان خرید.شیرینیِ رویای لنی آنقدر کَندی را مست کرد که سوگ سگش را به دست باد سپرد،سگی که او آن را از روی مصلحت به دست کارلسن(یکی از کارگرها)سپرد تا کارلسن نقش فرشته مرگ را ایفا کند.
اینان محکوم به سرنوشتی محتوماند، زندگیِشان بیشباهت به سگ کَندی نیست،کارگرانی خانه به دوش که بعد از عمری خدمت و تحمل مشقت دیگر قابل تحمل نیستند و فایدهای ندارندو سرآخرکه از کار افتاده شدند همچون سگ باید به کام مرگ روانه شوند.اسلیم(کارگر مزرعه) که مورد قبول همه است برای کشتن سگ چنین سخنی میگوید:«منم اگه پیر شدم به این روز بیفتم دوس دارم یه صابخیری پیدا بشه یه تیر تو مخم خالی کنه.»
پیرمرد تا قبل از غوطهور شدن در رویای لنی فقط سگ را داشت و وقتی که سگ کشته شد تنهایی بیشتر بر او چیره گشت تا وقتی که توانست تنهاییاش را با سهیم شدن در رویایِ قابلِ وصولِ لنی هضم کند.اما تنهایی مختص کَندی نبود،کروکس کارگر سیاهپوست مزرعه به دلیل سیاه بودن و بو دادن همچون سگ کَندی،ازجامعه انسانی طرد شده و به دخمهای کوچک کوچ کرده بود.او برای رفع تنهاییاش به کتاب رو آورده بود اما به قول خودش برطرفکننده نیازش نبوده چرا که به یک همصحبت نیاز داشت.هر از گاهی در زندگی حضور یک همنشین احساس میشود،کسی که باشد،بنشیند و گوش فرا دهد؛عین نیازی که کروکسِ سیاه در حسرتش بود و درست در جایی که همصحبتانی یافت وبه دفاع از وضع خود و امثال خود در برابر توهین و تمسخرات در پاسخ به زن کرلی پرداخت اما با تهدیداتی سنگین از جانب حریف خود مواجه شد؛ ضرباتی که همچون نیزه به پیکرهاش وارد میشد و باعث شد کروکس همچون سگی کتکخورده که راه فرار ندارد به گوشهای کز کرده و مرگ خود را امری شدنی و ناچیز برشمارد.
تنهایی گویی در پیکرهشان نفوذ کرده تا جایی که همراهی جورج و لنی برایشان اسباب شک و تردید را به همراه دارد.اربابشان میگوید:«چه کاسهای زیر نیمکاسهت هست؟چون من هیچ وقت ندیدم کسی اینجور سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنه!»و در جایی دیگر اسلیم میگوید:«کارگرا رو میبینی همه تنها دور میگردن.ویلون تو صحران.تو مزرعهها جون میکنن.زندگیشون از خوشی خالیس!بعد از چند وقت بدجنس میشن،همهش میخوان به همه بپرن.این جور زندگی به لعنت خدا نمیارزه.»یا:«خیلی کم پیدا میشه دو نفر با هم سفر کنن!نمیدونم چرا.شاید برا اینه که تو این دنیای کوفتی همه از هم میترسن!»همین که مزدشان را دریافت کرده آن را صرف عیاشی و خوشگذرانی میکنند آینده برایشان معنا و مفهومی ندارد برای همین است که کسی مثل لنی به فردایی امید میبندد و رویایی بدون امر و نهی ارباب برای خود میپروراند را به دیوانگیاش نسبت میدهند. رویایی که خود لنی آن را باور کرده بود،بسط داده بود و انتقالش داده حال بدست خود آن را نابود ساخت....
و به قول رابرت برنز شاعر انگلیسی:
«دلپسندترین طرحهای موشها و آدمها اغلب شدنی نیست.»
استاینبک در این کتاب پیام برادری و انسانیت را به آدمها و تعهداتشان نسبت به درماندگان را هم میرساند.پیامی که به وضوح در شخصیت جورج نهفته است حتی زمانی که جورج از کارهای لنی عصبانی میشود و میگوید:«تو خیلی مایهی دردسری.اگه بیخ ریشم نچسبیده بودی من راحت برای خودم زندگی میکردم...»اما نمیتواند او را به حال خود رها کند؛ هر چند میداند که بدون لنی چه بسا زندگیِ بهتری را برای خود میساخت ولی همچون برادری بزرگتر از او مراقبت میکند و زمانی که تقدیر رویایشان را به بازیچه میگیرد او را به تیر بیگانه تسلیم نمیکند..
✍🏻مرداس