دانلود رایگان نسخه کامل کتاب مغازه خودکشی pdf
نسخه پی دی اف
کیفیت بسیار بالا
دارای قابلیت سرچ
تایپ شده
دانلود کتاب
مشتری افسرده دوازده یورو-ین پرداخت می کند، اما متوجه نمی شود. او از کنار آلن میگذرد نور درخشان از بازوها و سر و صورتش ساطع میشود،. اواز پشت سر مادربزرگ غمگین خارج می شود.
خانم تواچ فریاد می زند: "ونسان! ونسان! بیا و ببین! آلن برگشته!"
دانلود رایگان نسخه کامل کتاب مغازه خودکشی pdf
ونسان با یک جعبه شکلات در دست و در حالی که مشغول خوردن است، در بالای دانلود کتاب مغازه خودکشی کنار در کوچکی که منتهی به راهپلهی مارپیچ ساختمان مذهبی قدیمی ظاهر میشود. باد شمالی که زیر در میوزد، انتهای جلابهاش را که با بمبهای اتمی تزئین شده است، باد میکند.
آلن از پله ها بالا می رود و برادر بزرگش را در آغوش می گیرد. "هی، هنرمند شهر، چاقتر شدی!"
ونسان کلاه بهسر مثل ون گوگ، به سویهشرت برادر کوچکش خیره میشود، که با طرحی جالب تزئین شده است. این طرح یک آکواریوم را به تصویر میکشد که در پایین آن کلمه «خداحافظ» نوشته شده است. بالای دهانهی مخزن شیشهای، یک ماهی قرمز از بادکن آویزان است و به دور پرواز میکند. ماهی دیگری که هنوز در آب است، حباب درست میکند و فریاد میزند: «نه، برایان! این کار رو نکن!»
ونسان نمیخندد.
«اون چیه؟»
«شوخی.»
«آه.»
میشیما با رسیدن به پایین پلهها، سرش را به عقب میبردو به سمت آلن فریاد میزند: «چرا زود برگشتی؟»
«منو فرستادن خونه.»
این کودک، که همه را با رکگوییاش شگفتزده میکند، کسی که مانند هوا در آسمان و آب در دریا در هر جایی راحت است، از راهپله پایین میآید.
«اونجا خیلی خوش میگذروندم، اما این باعث عصبانیت مربیان شد. و میتونستم باعث آرامش گرفتن سایر دانشآموزانی بشم که مثل من یاد میگرفتن بمب انسانی باشن. وقتی با لباسهای سفید و کلاهی نوکتیز با دو سوراخ برای چشم، دزدکی در تاریکی حرکت میکردیم، برایشان جوک میگفتم که باعث میشد قهقهه بزنند، مادهی منفجرهی پلاستیکی که به شکمهایشان چسبانده شده بود باز میشد. وقتی در تپههای ماسهای دشویی می رفتند، من رزهای صحرایی جمع میکردم و وقتی بهشون میگفتم که این رزها از ادرار شتر مخلوط با شن ساخته شده و با باد تراشیده شدهاند، فکر میکردند زندگی فوقالعاده است. آنها با آواز خواندن به عقب برگشتند: «بوم بوم! قلبم بومبوم میکنه...» مدیر دورهی کماندوی انتحاری ویران شده بود. وانمود کردم که هیچ یک از توضیحات فنی او را نمیفهمم. او داشت مو و ریشش را میکند. یک صبح، وقتی او به انتهای طاقت خود رسیده بود، کمربندی از مواد منفجره بست، چاشنی را در دستش گرفت و به من گفت: «با دقت نگاه کن، چون فقط یک بار این رو بهت نشون میدم!» و خودش رو منفجر کرد. منو فرستادن خونه.»
میشیما ابتدا سرش را به طور بیصدا بالا و پایین تکان میدهد. او مانند بازیگری است که نمیتواند دانلود کتاب مغازه خودکشی نقشش را به خاطر بیاورد. سپس سرش را از این طرف به آن طرف تکان میدهد: «اصلا باهات چیکار کنیم؟»
لوکرِس با شور و شوق میگوید «میخواهی بگی بقیهی تعطیلات؟ اون میتونه به من تو ساختن سموم کمک کنه!».
« ونسان از بالای پلهها میگوید» و میتونه با من ماسک بسازه..
"ها ها! اوه، چه بامزه است،هه هه! اوه، شکمم درد میکنه! ها ها... نمیتونم نفس بکشم! اوه..."
مردی لاغر اندام و چغر با سبیل و کلاه که تماما خاکستر پوشیده بود، با ناراحتی وارد مغازه شد. لوکرِس ماسکی را که ونسان و آلن ساخته بودند به او نشان داد.
"اوه! اوه! اوه، چه خندهداره! ها ها ها... این چه قیافه احمقانهایه، اوه..."
میشیما خمیده روی صندلی نشسته است و احساس افسردگی میکند. او با ساعدهایش که روی رانهای جدا از همش قرار گرفته و انگشتانش بین زانوهایش در هم تنیده شدهاند، با تلاشی سرش را بلند میکند تا به اولین مشتری صبح، همان که امروز وارد شده است، نگاه کند. او مرد را مستقیماً، در حالی که از صدای قهقههاش به خاطر ماسکی که لوکرِس با پشت به شوهرش به او نشان میدهد، تماشا میکند.
دانلود کتاب مغازه خودکشی pdf
مشتری خندهرو، دستی به دهانش میبرد. "اوه! اما چطور ممکنه کسی با چنین چهرهای به دنیا بیاد؟! اوه!"
"پسرهای من دیشب این ماسک رو درست کردن. به نظرت خوب درست نشده؟"
"اوه! چه قیافه احمقانهای داره. چشمها!هه هه! و بینی! اوه خدای من، به بینیاش نگاه کن… باور نمیکنم!"
مشتری در مقابل ماسکی که خانم تواچ در ارتفاع سینهاش درست جلوی او نگه داشته، دو لامیشود. او در حال خفگی، سرفه و بادگلو زدن است.
"اوه نه، منظورم اینه که واقعاً، با چنین چهرهای زندگی کردن! این چهرهای نیست که برای شما دوست پیدا کند، درسته؟ و در مورد زنها چطور؟ یه زن مجرد میشناسی که همچین آدمی رو بخواد ؟ اوه! حتی یک سگ یا موش هم اون رو نمیخواد!"
مشتری تا جایی که گریه کند میخندد و سعی میکند نفسش را دوباره به دست آورد.
"دوباره بهم نشون بده. اوه، دیگه نمیتونم تحمل کنم!" خانم تواچ به او توصیه میکند"پس نگاه نکن،".
"نه، تصمیمم رو گرفتم. ها ها ها! و اون چقدر کثیف به نظر میاد. اون یارو باید یه احمق بیمغز باشه! حتی یه دانلود کتاب مغازه خودکشی قرمز هم ترجیح میده از تنگش بیرون بپره تا اینکه به اون نگاه کنه! آآآه!"
مشتری آنقدر میخندد که خودش را خیس میکند:
"اوه، منو ببخش! خیلی خجالتزده شدم. شنیده بودم که شما ماسکهای عجیب و غریبی دارید، اما این یکی... آآآه!"
لوکرِس پیشنهاد میکند "دوست داری چیزای دیگه رو ببینی؟".
"اوه نه، هیچ چیزی نمیتونه از اون چیزی که به من نشون دادی بدتر باشه. ها ها! اوه، چقد احمقه! بمیری تو،چه پخمه اییه این هه هه! هیچکس اون احمق بدبخت رو از دست نمیده!"
تا حالا، نگاه میشیما مبهم و دلسرد بوده است. حالا، او توجه خود را به مشتری غیرمعمولی جلب میکند که با دیدن ماسک، خودش را از خنده میکشد.
"قلبم! آآآه...! چقدر احمق به نظر میاد! ها ها ها!"
او قرمز میشود، سفت میشود، دستهایش را روی سینهاش جمع میکند و انگشتانش را به شکل ستاره باز میکند، سپس روی زمین میافتد و به ماسک فریاد میزند: "احمق!"
میشیما بلند میشود و او را چک میکند:
"خب، این دومی میشه... اما این بار چه خوابی دیدن؟"
لوکرِس برمیگردد و ماسکی از پلاستیک سفید ساده به او نشان میدهد که آلن و ونسان آینهای روی بینیاش چسباندهاند.
" خانم، با استفاده از انعکاس این ماسک به خودت نگاه کن. دوباره به خودت نگاه کن و بعد آن را به خانهات ببر. میتوانی آن را در حمام یا روی میز پاتختیات بگذاری."
"نه، به خدا نه، من به اندازه کافی چیزهای وحشتناک دیدهام..."
آلن در حالی که رو به صندوق ایستاده است اصرار میکند ،ادامه بده یک بار دیگر بخاطر من. "یاد بگیر خودت را دوست داشته باشی."
او ماسک آینه را مقابل زن جوان میگیرد، که به سرعت سرش را برمیگرداند.
"نمیتونم."
"ولی چرا؟"
"من هیولایی هستم."
"چطور هیولا هستی؟ اصلا چی داری میگی؟ تو مثل همه هستی: تعداد گوش، چشم، بینی... چه فرقی هست؟"
"تو چطور نمیتوانی آن را ببینی کوچولو. دماغم بزرگ و بدشکل است. چشمهایم خیلی نزدیک هم هستند و دانلود کتاب مغازه خودکشی بزرگی دارم که پر از لکه است."
"دیگه چی داری! بیاین ببینیم..."
آلن کشوی زیر صندوق را باز میکند و متر خیاطی یک متری را باز میکند. او نوک فلزی یک سر را بین چشمان مشتری قرار میدهد و آن را تا نوک بینی میکشد. "درسته، هفت سانتیمتر. باید چند تا باشه؟ پنج؟ و فاصله بین چشمهات چطور؟ بیایید اندازهگیری کنیم. چقدر باید از هم دورتر باشند؟ یک سانتیمتر، بیشتر نه. گونهها... مگه چقدر بزرگتر هستند؟ تکون نخور، در حالی که این را زیر لاله گوشات میگذارم. به شخصه، میگم چهار سانتیمتر بزرگتر."
"هر کدام."
"بله، هر کدام، اگر دوست داری. اما به هر حال، همه اینها در مقایسه با اندازه جهان هستی به چند میلیمتر میرسد. برای به هم ریختن همه چیز کافی نیست! چیزی که میدانم این است که وقتی دیدمت که وارد شدی، یک موجود فضایی با هشت چنگال پوشیده شده از مکنده و چشمهای گرد در انتهای آنتنهای دوازده متری ندیدم! آه، داری لبخند میزنی... لبخند بهت میآید. ببین چقدر بهت میآید،" در حالی که ماسک پلاستیکی سفید را مقابل مشتری بلند میکند، که بلافاصله اخم میکند.
او میگوید "دندونام وحشتناکه."
"نه، وحشتناک نیستند. کج بودن اونها، بهت ظاهره یه دختر کوچولو رو میده که هنوز برای ارتودنسی آماده نیست. این دوستداشتنیه. لبخند بزن."
"شما لطف دارید."
میشیما باصدایی آهسته با لحنی زمزمهوار در فاصلهای دور از پشت زن جوان میگوید"درسته که اون لطف داره..."، "... چون دندوناش واقعا افتضاحه."
"هیس."
میشیما و لوکرِس، که با بازوهای به هم تا خورده کنار قفسه تیغ ریش ایستادهاند، به طور خاموش پسرشان را که در حال تلاش برای فروختن یک ماسک به این مشتری است، زیر نظر دارند، که از او تنها کمر پهنش، باسن چاقش و پاهایش به شکل تیر برق را میبینند. آنها با انعکاس چهره زشت و بیظرافت او در آینه ماسک سفید که آلن جلوی او گرفته است، روبرو میشوند.
"لبخند بزن. چیزی که برای تو اتفاق افتاده عادیه. من بارها از مردم اینجا شنیدهام که دیگر نمیتوانند خودشان را در ویترین مغازهها ببینند، بعد عکسهای خودشان را پاره میکنند. لبخند بزن، مردم به تو نگاه میکنند!"
"صورتم پر از جوش هست."
"لجوش های اضطرابه... وقتی بیشتر استراحت کنی، آنها از بین میروند."
"همکارانم فکر میکنند من احمقم."
کتاب مغازه خودکشی pdf
"این به خاطر اینه که به خودت اعتماد نداری. و این باعث میشه که دست و پا چلفتی باشی، باعث میشه که حرفهای اشتباه رو در زمان اشتباه بزنی. اما اگر به تدریج خود را با انعکاس این ماسک آشتی بدهی و یاد بگیری که آن را دوست داشته باشی... به او نگاه کن، به این شخص جلوی خودت. بهش نگاه کن. ازش خجالت نکش. اگه توی خیابون ببینیش، میخوای بکشیش؟ اون چه کاری کرده که تا این حد ازش متنفر باشی؟ اون چه گناهی کرده؟ چرا دوستداشتنی نیست؟ اگر خودت نسبت به این زن احساس صمیمیت پیدا کنی، شاید دیگران هم از تو تبعیت کنند!"
میشیما میگوید «خدای من، همه اینا برای یه ماسک صد ین فروشی! باید اعتراف کنم که حرف زدنش برای فروش خوبه، و واقعاً با پشتکار داره میفروشه.».
زن جوانِ سردرگم به چپ و راست نگاه میکند.
"اشتباه کردم؟ اینجا مغازه خودکشیه، درسته؟"
"اوه، بیخیالش، اون کلمه رو فراموش کن؛ به هیچ جا نمی رسه." ؟" پدر آلن با اخم میگه "چرا اون این رو میگه.
"زندگی همینه. بهترین کارش رو انجام میده، با محدودیت هاش. ما هم نباید از زندگی خیلی چیز زیادی بخواهیم. نه باید باهاش بجنگیم! بهتره به جنبه مثبتش نگاه کنی. پس طناب و تپانچه یکبار مصرف رو اینجا بگذار. با وضعیتی که الان داری، استرس داری و وحشتزده هستی، به گره طناب شلیک میکنی. هر اتفاقی ممکنه بیفته. از روی چهارپایه میوفتی و زانوت رو میشکنی. زانوت درد نمیکنه، درسته؟"
"همه جایم درد می کنه."
"آره، ولی زانوت چی؟"
"نه"
"خب، خیلی هم بهتر! به همین منوال ادامه بده. و امیدوارم زانوت بتونه تو رو با این چهره روی ماسک به دانلود کتاب مغازه خودکشی برگردونه.
اگه به خاطر من انجامش نمیدی، به خاطر اون انجامش بده. اسمش چیه؟"
مشتری چشماش را باز می کند و به آینه نگاه می کند. "نومی بن سالادارجلینگ."
"این یه اسم خوشگله، نومی... نومی دوست داشتنی. می بینی؛ اون خوبه. ماسکش رو با خودت به خونه ببر. بهش لبخند بزن، اون بهت لبخند می زنه. ازش مراقبت کن، به محبت نیاز داره. بشورش، با لباسهای قشنگ تنش کن، کمی عطر بزن تا تو پوستش احساس راحتی بیشتری کنه. سعی کن قبولش کنی. اون دوستت، رازهات رو بهش میگی و جداییناپذیر میشید. چقدر با هم می خندید! و همه اینها برای صد ین فروشی. واقعا گرون نیست. برو، کادوش می کنم. اون رو بهت می سپارم. ازش دانلود کتاب مغازه خودکشی مراقبت کن. لیاقتش رو داره."
با صدای باز شدن صندوق، میشیما ناله می کند: "حداقل می تونست طناب و تپانچه رو هم به حسابش اضافه کنه..." آلن لبخند می زند "بیا، یه شیرینی از شیشه بردار.".